چنان از مرگ می گوییم
گویی هرگز نمی میریم.
چیست
این یکه خوابِ تو در تو
که خیال را مُهر میکند
بر تن سترگ حقیقت
و بیرون می کشد
لبخند و غم را
از کالبد زندگانی آدمیانی
چون من و تو؟
مرگ دور نیست
اما دوریم
من و تو
از باور دور نزدیک مرگ
که کامش را گشاده
برای آغوش من و تویی
که دست و پا می زنیم
هر روز
از برای محالهایی
که شاید بینجامد
که شاید نینجامد.
محبوبم بدان!
مرگ اینجاست
همینجاست
پشت پنجره بسته ما!
Laisser un commentaire