مگذار مرا به شهر ببرند…
صدای من
که از اعماق این کرانه
بال میکشد
همان
هزاران گوش ماهی تبعیدی شنهای ساحلیست
که جزر و مدّ نگاهت را
چون آهنگی موزون
.به خاطر سپرد
زادگاه من، اقیانوس
و زادروزم دقیانوسی است
که مردمانش چون کهف
به خوابی صد ساله رفته اند.
شهر، غوغای بیدار مرا
در میان همهمه روزمرگی خود
در هم میشکند.
…مگذار مرا به آن شهر ببرند
مرا همراه کن
آنجا که
تنها مهریه عروسهای دریایی
مرواریدهای نایاب مادربزرگانیست که
سالها پیش
بکارتهایشان را شادمانه
به مردان عاشق
شوهر دادند
و شبانه رقصیدند بر
تصویر پوچ ما در خشکی
که به خورشید پشت کردیم
و ماه را
در قابهای پنجرههای آهنینمان
زندانی کردیم.
مگذار مرا به شهر ببرند…
2 Comments for “مگذار مرا به شهر ببرند”
helenesaraj
says:هلیا جان همیشه باورداشتم که دختر با استعدادی هستی و نمی دانستم که شعر هم میگوئی. از شعر مگذار مرا به شهر ببرند خیلی خوشم آمد. خیلی زیبا بود از اصطلاح اقیانوسی و دقیانوسی بسیار شگفت زده شدم.. ترکیب بی پروائیست. بگو بازهم بگو نازنین دختر نمی گذارم ترا به شهر ببرند.
Auteur
says:خانم سراج عزیز از پیام محبت امیز شما ممنونم و خوشحالم که نمی گذارید مرا به شهر ببرند